روشا عشق صورتی منروشا عشق صورتی من، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

شیرینم، دوباره با تو

یادته باهم رفتیم پارک ؟!!!

روشای نازم ، خوشگل دوست داشتنی من ، نفسم    امروز برای اولین بار سه تایی رفتیم پارک . کار خاصی نکردیم !! ولی خیلی بهمون خوش گذشت. نازنازی چون هنوز کالسکه نداری و تو بغل مامان بودی نتونستیم زیاد بگردیم و رو یه نیمکت نشستیم.   تو خیلی خوشت اومده بود و با چشمای گرد و خوشگلت همه حا رو تماشا میکردی.   اینم مدرکش !!! : ...
17 تير 1392

آغاز عشق ، از نوعی دیگر

عزیزترینم ، غنچه گل من  میخوام برات از اولین روز ها بگم . روزهایی که عشقی جدید و متفاوت با قبل تو قلبم آغاز شد.   اولین شب  در بیمارستان من و تو بودیم و خاله پانی . تقریبا ساعتی یه بار بیدار میشدی و یا تعویض میخواستی و یا شیر که خاله مهربونت بهت میرسید . صبح دوباره مامان جون اومد پیشمون و بابایی سرگرم کارهای ترخیص شد که خبر نگران کننده ای بهمون دادن  گفتن که تو زردی داری و باید دوباره آزمایش بشی ، با دلشوره دعا هامو برات شروع کردم . اصلا دلم نمیخواست تورو تو بیمارستان بذاریم . میخواستم با تو به خونه برگردیم که خدا رو شکر نتیجه این شد که عدد زردی ات نیاز به ستری نداره فعلا . و ما به خونه رفتیم . بابایی برات ترت...
15 خرداد 1392

وقتی که تو دل مامان بودی 1

روزهایی که تو دلم بودی تک تک شون خاطره هستن عزیزم راستش افسوس میخورم که وبلاگت رو به روز آپدیت نکردم ولی .....   عزیزم تو هفته 9 مامان لک دید ، دنیا برام تیره و تار شد ، تا شب که بابایی اومد نفهمیدم چجوری گذشت بابایی اومد و با هم رفتیم بیمارستان لاله و تو اورژانس سونو کردن و فهمیدیم که تو سالمی و قلب کوچولوت تاپ تاپ میکنه نمیدونی انگار دنیا رو دوباره بهم دادن    تو هفته 13 با بابایی رفتیم مرکز نسل امید برای سونوی ان تی و خدا رو شکر گفتن که تو کوچولوی ما کاملا سالمی و احتمالا دختری !!! بعدا تو هفته 19 رفتم یه سونو دیگه و دختر بودن تو ، فرشته کوچولوی ما قطعی شد.   خوشگلم ، تو کوچولوی شیطون بلایی بودی و ح...
15 ارديبهشت 1392

وقتی که تو دل مامان بودی 2

کوچولوی من ، سخت ترین چیز دوران بارداریم ، امپول های هپارین بود که روزی دوتا میزدم. دیگه قبل از عید نوروز هر دوتا بازو هام کبود و سفت بود و جایی برا زدن آمپول ها نمونده بود . ولی در عین سختی چون میدونستم سلامتی تو به اون ها بسته است ، تحملش برام آسون میشد.   اولین حرکاتت رو اواخر هفته 17 احساس کردم ، بعد از اون این حرکات جزیی از زندگیم شد و ضربان قلب مامان به اونا وابسته شد . شیطون حرکاتت تا آخر هم ضربه های کوچولو بود .هروقت بابایی میخواست تماشا کنه دیگه تکون نمیخوردی !!!! بعد بابایی یه کوچولو ول مامان رو فشار میداد و تو یه تکون کوچولو میخوردی عزیزم و بابا ذوق میکرد.   نازنینم ، روز 13 نوروز شیکم مامان خورد به میز ناه...
15 ارديبهشت 1392

وقتی که تو دل مامان بودی 3

عزیزم اوایل اردیبهشت وقتی رفتم دکتر برا کنترل ، یه دفعه دکتر مامان گفت که برا زایمان در تاریخ مشخص شده نیست و نمیتونه عمل سزارین رو انجام بده  عزیزم دنیا روی سرم خراب شد و اشک ریزون اومدم خونه بعد از دلداری های دیگران جستجو های اینترنتی ام برا پیدا کردن یه دکتر دیگه شروع شد  بالاخره خانوم دکتر کاظمی دو پیدا کردم و بعد فهمیدم که نینی عمه رو هم اون به دنیا آوارده و کارش خیلی خوبه  خلاصه یه کم خیالم راحت شد   روز های آخر هلاوه بر شور و شوقی که داشت ولی به کندی میگذشت  بابایی هفته ای یک یا دوبار منو میبرد دکتر برا کنترل  و یا میرفتیم برا تکمیل آخرین خرید ها    بی صبرانه منتظر اومدنت بود...
15 ارديبهشت 1392

یک تغییر کوچولو و قشنگ

عزیز دلم ،‌ میخوام برات از یه کوچولو تغییر خواهری ات بگم . تازگی ها هروقت من حالم خوب نباشه ،‌یا مثلا یه کمی حرص و جوش کارهاش رو با هم داشته باشیم ،‌ فوری بعدش ناراحت میشه طفلی ... هی میگه مامان حالت خوبه ؟‌مامان ناراحت نباش !! فکر کنم یه حس قشنگ و یه ارتباطی داره با تو حس میکنه . البته هنوز زیاد در این مورد صحبت نمیکنه ، ولی فکر کنم یه چیزی تو دلش تکون خورده . من عاشق دو تایی  تون هستم . امیدورام به زودی سه تای باهم سرگرم باشیم ،،،‌نه نه نه چهارتایی !!! بابایی رو یادم رفت !!!!! ...
26 مهر 1391

یک دنیا اشک و سپاس

عزیزم ، این مطلبی که امروز برات میذارم در واقع مربوطه به دو هفته پیش همین موقع میشه . روزی که برای اولین سونو قلب رفتم 7 هفته و 1 روز سن بارداری ام بود، یه حسی تو دلم میگفت هستی و زندگی داری ، یه سوزن کوچولو هم به قلبم میخورد که نکنه مثل قبلی ها قلبی نباشه ؟؟؟ بعد از انتظار رفتم داخل و دکتر سونو گرافی رو انجام داد ، چه انتظار سختی بود دکتر هی اهرم سونوگرافی رو جا به جا میکرد و بررسی میکرد و هیچی نمیگفت، مانیتورش هم طرف من نبود که چیزی ببینم بالاخره ... برای ثبت گفت یه جنین زنده با قلب میبینم که سنش هم به هفت هفته میخوره .... همونجا اشک هام جاری شد چقدر قشنگ بود ،، چقدر شیرین بود تمام راه رو تا خونه از خدای بزرگ تشکر میکرد...
26 مهر 1391
1