روشا عشق صورتی منروشا عشق صورتی من، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

شیرینم، دوباره با تو

یک هفته پر کار - ماه سوم هفته اول

عزیز قشنگم این هفته یه کوچولو هفته سختی بود اول که مجبور شدم برا کارای پاسپورتت دو روز ببرمت بیرون ، تو این هوای وحشتناک گرم خیلی خیلی حس بدی داشتم و نگران بودم نکنه گرمازده بشی . اما تو مثل همیشه صبور و مقاوم شرایط رو تحمل کردی  بعدشم یه روز برا کارایی که اضطراری پیش اومده بود مجبور شدم برم شرکت و تو رو با بابایی و نگین جون تنها بذارم وای که چقد سخت بود ، موقع برگشتن دیگه تجمل نداشتم و دلم برات پر میکشید.   عزیزم این روزا هوشیار تر شدی و وقتی باهات بازی میکنیم خنده های خوشگلی بهمون میکنی ، شعر خوندن رو هم خیلی دوست داری و کامل توجه میکنی  یه کار جدیدم کردی ، با خانومی که اومده بود خونمون کمک مامان غریبی کردی !!!...
27 تير 1392

دو ماهگی و اولین واکسن

دختر ناز مامان ، روشای قشنگم  امروز یعنی سه شنبه 18 تیر تو دو ماهه شدی ، دو ماهی که هر روزش به لطف وجود نازنین تو از روز قبلش قشنگ تر گذشت . امروز به مرکز بهداشت رفتیم و تو گل قشنگم اولین واکسن رو با حضور مامان زدی ، چند تا جیغ زدی و یه کم گریه کردی که دلم برات پاره پاره شد. ولی بعدش آروم بودی و خدا رو شکر اذیت نشدی. بعدش رفتیم پیش دکتر خودت و گفت سالم و خوبی و وزنت هم 5200 گرم شده. این روزها لبخند قشنگ تو بیشتر نشون مامان و بابا میدی ، لبخند قشنگی که نمیدونم چجوری توصیفش کنم . عزیزم یه دنیا عاشقتم .
18 تير 1392

یادته باهم رفتیم پارک ؟!!!

روشای نازم ، خوشگل دوست داشتنی من ، نفسم    امروز برای اولین بار سه تایی رفتیم پارک . کار خاصی نکردیم !! ولی خیلی بهمون خوش گذشت. نازنازی چون هنوز کالسکه نداری و تو بغل مامان بودی نتونستیم زیاد بگردیم و رو یه نیمکت نشستیم.   تو خیلی خوشت اومده بود و با چشمای گرد و خوشگلت همه حا رو تماشا میکردی.   اینم مدرکش !!! : ...
17 تير 1392

آغاز عشق ، از نوعی دیگر

عزیزترینم ، غنچه گل من  میخوام برات از اولین روز ها بگم . روزهایی که عشقی جدید و متفاوت با قبل تو قلبم آغاز شد.   اولین شب  در بیمارستان من و تو بودیم و خاله پانی . تقریبا ساعتی یه بار بیدار میشدی و یا تعویض میخواستی و یا شیر که خاله مهربونت بهت میرسید . صبح دوباره مامان جون اومد پیشمون و بابایی سرگرم کارهای ترخیص شد که خبر نگران کننده ای بهمون دادن  گفتن که تو زردی داری و باید دوباره آزمایش بشی ، با دلشوره دعا هامو برات شروع کردم . اصلا دلم نمیخواست تورو تو بیمارستان بذاریم . میخواستم با تو به خونه برگردیم که خدا رو شکر نتیجه این شد که عدد زردی ات نیاز به ستری نداره فعلا . و ما به خونه رفتیم . بابایی برات ترت...
15 خرداد 1392

پایان انتظار

گل قشنگم ، بالاخره روز پایان انتظار ها رسید و تاریخ 18 اردیبهشت برای به دنیا اومدن تو مشخص شد. شب قبلش یک شب بی پایان بو با بابایی و البته تو که توی دلم بودی عکس انداختیم ، وسایل رو آماده کردیم و با مامان جون و مادر جون قرار فردا رو گذاشتیم. ساعت 6:15 صبح دم بیمارستان آتیه بودیم و مامان جون هم اونجا منتظرمون بود  اولین خاطره قشنگم از تو تو اتاق ریکاوری بود ، همینکه هوش اومدم و تنفسم منظم شد تو دختتر شیرین و نازم رو آواردن و تو بغلم گذاشتن ، وای که چه لحظاتی بود . اینم اولین عکس ات که بابایی گرفته: ...
31 ارديبهشت 1392

شروعی دوباره

نازنینم این یه شروع جدید توی نوشته های من برای توست    نمیدونم چرا این همه وقفه افتاد تو ثبت حرف هایی که توی دلم و قلبم میگذشت شاید علتش بارداری خیلی سسختی بود که گذروندم باید مامان رو ببخشی گل قشنگم   ولی دوباره شروع میکنم و از هرچیزی که یادم بیاد برات مینویسم  و سعی میکنم نوشنه هام برات بروز باقی بمونه عزیزترینم
15 ارديبهشت 1392

وقتی که تو دل مامان بودی 1

روزهایی که تو دلم بودی تک تک شون خاطره هستن عزیزم راستش افسوس میخورم که وبلاگت رو به روز آپدیت نکردم ولی .....   عزیزم تو هفته 9 مامان لک دید ، دنیا برام تیره و تار شد ، تا شب که بابایی اومد نفهمیدم چجوری گذشت بابایی اومد و با هم رفتیم بیمارستان لاله و تو اورژانس سونو کردن و فهمیدیم که تو سالمی و قلب کوچولوت تاپ تاپ میکنه نمیدونی انگار دنیا رو دوباره بهم دادن    تو هفته 13 با بابایی رفتیم مرکز نسل امید برای سونوی ان تی و خدا رو شکر گفتن که تو کوچولوی ما کاملا سالمی و احتمالا دختری !!! بعدا تو هفته 19 رفتم یه سونو دیگه و دختر بودن تو ، فرشته کوچولوی ما قطعی شد.   خوشگلم ، تو کوچولوی شیطون بلایی بودی و ح...
15 ارديبهشت 1392

وقتی که تو دل مامان بودی 2

کوچولوی من ، سخت ترین چیز دوران بارداریم ، امپول های هپارین بود که روزی دوتا میزدم. دیگه قبل از عید نوروز هر دوتا بازو هام کبود و سفت بود و جایی برا زدن آمپول ها نمونده بود . ولی در عین سختی چون میدونستم سلامتی تو به اون ها بسته است ، تحملش برام آسون میشد.   اولین حرکاتت رو اواخر هفته 17 احساس کردم ، بعد از اون این حرکات جزیی از زندگیم شد و ضربان قلب مامان به اونا وابسته شد . شیطون حرکاتت تا آخر هم ضربه های کوچولو بود .هروقت بابایی میخواست تماشا کنه دیگه تکون نمیخوردی !!!! بعد بابایی یه کوچولو ول مامان رو فشار میداد و تو یه تکون کوچولو میخوردی عزیزم و بابا ذوق میکرد.   نازنینم ، روز 13 نوروز شیکم مامان خورد به میز ناه...
15 ارديبهشت 1392

وقتی که تو دل مامان بودی 3

عزیزم اوایل اردیبهشت وقتی رفتم دکتر برا کنترل ، یه دفعه دکتر مامان گفت که برا زایمان در تاریخ مشخص شده نیست و نمیتونه عمل سزارین رو انجام بده  عزیزم دنیا روی سرم خراب شد و اشک ریزون اومدم خونه بعد از دلداری های دیگران جستجو های اینترنتی ام برا پیدا کردن یه دکتر دیگه شروع شد  بالاخره خانوم دکتر کاظمی دو پیدا کردم و بعد فهمیدم که نینی عمه رو هم اون به دنیا آوارده و کارش خیلی خوبه  خلاصه یه کم خیالم راحت شد   روز های آخر هلاوه بر شور و شوقی که داشت ولی به کندی میگذشت  بابایی هفته ای یک یا دوبار منو میبرد دکتر برا کنترل  و یا میرفتیم برا تکمیل آخرین خرید ها    بی صبرانه منتظر اومدنت بود...
15 ارديبهشت 1392